ابویزید (بایزید) طیفور
بن عیسی بن سروشان اصلاً اهل بسطام از ایالت قومسیا همان دامغان است ، یکی
از بزرگ ترین و نامدارترین صوفیان سده ی سوم هجری ایران بوده . نیای او
"سروشان" چنان که از کلمه بر می آید زرتشتی بوده و سپس اسلام آورده است .
تحقیق در احوال بایزید بسیار دشوار است . چند مترجمی که در احوال او سخن
رانده اند چنانش با افسانه درآمیخته اند که تمیز حقیقت از افسانه سخت مشکل
است . نوشته اند" پدر وی سه پسر داشت : 1. آدم 2. طیفور 3. علی . همه ی
آنها زاهد و عابد بودند ولی طیفور از آن دو بزرگوارتر و پارساتر بود.
نقل
است که چون مادرش به کتّاب ( مدرسه ی کودکان) فرستاد، و به سورت لقمان
رسید بدین آیه که حق تعالی می گوید :شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را ،
از استاد در معنی این آیت پرسید . چون استاد معنی آن بگفت ، در دل او کار
کرد . لوح بنهاد و دستوری خواست و به خانه آمد . مادر گفت:" یا طیفور به چه
کار آمده ای؟ عذری افتاده است یا هدیه ای آورده اند ؟" گفت :" نه . بدین
آیت رسیدم که حق تعالی می فرماید به خدمت خویش و به خدمت تو . من در دو
خانه کد خدایی چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است . یا از خدا در خواه تا
همه آن تو باشم یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم " مادر گفت:" تو را
در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم " [عطار، تذکرةالاولیاء ،161 ]
پیش
از آنکه وارد حلقه ی تصوف شود ، فقه حنفی را خواند و در این راه بیشتر از
ابوعلی السندی استفاده کرد . ولیکن گروه زیادی از محققان صوفیه او را در
علوم ظاهری امی و درس ناخوانده می دانند . هم چنین در علوم باطنی نیز عده
ای او را بی پیر و استاد دانند و از خود او نقل کرده اند که می گفت
:"مردمان ، علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد
" و نیز از او پرسیدند که:" پیر تو که بود؟" گفت:" پیرزنی "
جماعتی
دیگر نیز گفته اند" .... بایزید از بسطام برفت ، سی سال در بادیه شام می
گشت و ریاضت می کشید و بی خوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت" و نقل است که از
او پرسیدند:" این معرفت را به چه یافتی؟" گفت:" به شکمی گرسنه و تنی
برهنه" . صد و سیزده پیر را خدمت کرد ، از همه فایده گرفت از جمله یکی
امام جعفر صادق علیه السلام بود .نقل است که : روزی پیش صادق بود . صادق
گفت: آن کتاب از طاق فروگیر . بایزید گفت: کدام طاق ؟ صادق گفت: مدتی است
تا این جایی و این طاق را ندیده ای؟ گفت: نه! مرا با آن چه کار که در پیش
تو سر برآرم؟ مه نه به نظاره آمدم"[ عطار،تذکرةالاولیاء،163]
چنان
که اشاره شد زندگانی بایزید چندان روشن نیست . از عارفان معاصر وی احمد
خضرویه ، ابوحفص و یحیی بن معاد رازی را می شناسیم و نیز می دانیم که او
شقیق بلخی را هم دیده است . از مریدان و شاگردان او نیز چند تن معروف شده
اند . اگر چه از احوال خود این جماعت نیز چندان خبر موثقی در دست نیست . از
جمله ی آن جماعت ، برادر زاده ی بایزید ، ابوموسی خادم، ابوموسی دیبلی و
سعید راعی را می توان نام برد . بایزید مردی با ذوق و فهیم و بزرگ بود و کم
کم سخنان بلندی بر زبان می آورد که با ظاهر مخالفت داشت و مردم عامی آن را
در نمی یافتند . چنان که یک بار گفت :"سبحانی ما اعظم شانی " پاکی مراست ،
مرا تسبیح گویید که شأن من ارجمندتر است و چون این سخن می گفت در حال بسط
بود . مریدان گفتند که:" شما چنین لفظی گفتید " شیخ گفت:" خدای تعالی را
خصم باد که اگر یک بار دیگر این سخن بشنوید مرا پاره پاره نکنید . پس هر
یکی را کاردی داد تا وقتی دیگر اگر همان لفظ گوید او را بکشند و مگر چنان
افتاد که دیگر با همان گفت اصحاب قصد کشتن او کردند . خانه را از بایزید پر
دیدند . چنان که چهار گوشه ی خانه از او پر بود . اصحاب کارد می زدند .
چنان بود که کسی کارد بر آب می زند . ساعتی برآمد آن صورت خرد می شد تا
بایزید پدید آمد چند صعوه یی در محراب . اصحاب آن حالت با شیخ گفتند . پس
گفت :" خدای جبار خویش را از زبان بنده ی خویش به یگانگی می ستود " [ عطار
،تذکرة الاولیاء، 7-166 ؛ هجویری ، کشف المحجوب ، 3-72 ، چاپ افست روسیه ]
زمانی
دیگر گفت :" یک بار خدای تعالی مرا بالا برد و در برابر خود نشانید و گفت
ای بایزید ! آفریدگان من می خواهند تو را در این جایگاه ببینند . گفتم:
خدایا مرا به وحدایت خویش زینت ده و به اَنانیّت خویش بپوشان و به مقام
احدیت خود بالا بر تا چون آفریدگان تو مرا ببینند گویند: تو را دیدیم، و
آنجا همه تو باشی و من درمیان نباشم "[ سراج طوسی ، اللمع فی التصوف ، 383،
چاپ نیکلسون، لندن ]
این سخنان و ده ها و بلکه صدها نظیر آن ، موجب
شد که مردم بسطام با او دشمنی و عناد ورزند و سرانجام او را از آن شهر
بیرون کنند . چنانچه عطار می گوید:" چون کار او بلند شد و سخن اودر حوصله ی
اهل ظاهر نمی گنجید ، هفت بارش از بسطام بیرون کردند . شیخ گفت : چو مرا
بیرون میکنید ؟ گفتند :" ازآنکه مردی بدی " گفت :" نیک شهری که بدش بایزید
باشد "[ عطار ، تذکرة الاولیاء،166 ]
این رفتار مردم ، و نیز مخالفت
متکلمان و متشرعان باعث شد که بایزید در بسطام گوشه نشینی کند . ولیکن یک
سده بعد ، پیروان او یعنی طیفوریه، دبستانی تشکیل دادند ولی چنانکه هجویری
گوید به سبب اینکه جنید روش " صحو" را بر "سکر" ترجیح می داد ، با مخالفت
شدید وی روبه رو شدند . [ کشف المحجوب،228] وی به سال 261 ه.ق در گذشت .
قبر او در وسط بسطام است و زائران بزرگی چون هجویری ، ناصر خسرو و یاقوت آن
را زیارت کرده اند . در سال 713 ه.ق نیز به همت ایلخان مغول اولجایتو
محمد خدابنده گنبدی بر روی قبر او ساختند .[ دایرة المعارف مختصر اسلام ،
63،چاپ لیدن،کارنامه ی ایرانیان ،71]
از بایزید تصنیفی و یا کتابی
بر جای نمانده است . اگر چه برخی کتابی به نام النور من کلمات ابی طیفور که
مجموعه ای از حکایات و مأثورات و گفتارهای اوست به اشتباه به وی نسبت داده
اند ، چه این کتاب اگر چه در گفتارهای اوست تألیف شیخ سهلکی است ، و گویا
هیچ نوشته ای از خود او در دست نباشد .
اما برخی سخنان تند هم که در
برخی تألیفات اخیر بدو نسبت داده اند ، صحت انتسابش معلوم نیست . وی زهد
سخت و احترام به قوانین شریعت را با هم آمیخت ، آن دو را با نیروی اندیشه و
تفکرات حاد و خیالات نیرومند خویش ترکیب کرد . وی کوشید تا از راه " وحدت
مطلق " به حالتی منفی برسد که آن را " تجرید " یا فناء بالتوحید نامیده اند
. آنچه از عقاید ویژه ی او اعتبار و اهمیت دارد ، در اصطلاح آنها را "
شطحیات " نام داده اند و ما برای فهم مقصود باید نخست این کلمه را شرح دهیم
.
شطحیات یا شطحات جمع " شطح " به معنی حرکت است . یا لغتی است
دخیل از سریانی و از ماده ی " شطح " به معنی انبساط . پس شطح کلمه ای است
مأخوذ به معنی حرکت ، زیرا عبارت از حرکت اسرار وجدان است آنگاه که وجدشان
نیرو گیرد. چون این جماعت اهل رازند ، آن حرکت و وجد را شطح نامیدند تا
شنونده را شگفت آید .
اما شطح در اصطلاح صوفیه عبارت است از ؛ کلامی
که زبان آن را از وجدی که از معدن فیض به دل افاضه شده ، بیان کند و این
کلام شبیه و نزدیک به دعوی باشد جز اینکه اهل این وجد آزموده و محفوظ از
خطا باشند [ ابونصر سراج ، اللمع فی التصوف ، 346،چاپ نیکلسون]
و
صوفیان این کلمه را با طوارق و کشف و طوالع و غیره به کار برند، ولی این
تعبیرات با هم فرق دارند ، زیرا " طوالع " عبارت است از : انوار توحید که
بر دل های اهل معرفت می تابد ، از این راه آنچه از ایمان و اعتقاد در قلب
آنها هست اطمینان و استواری می گیرد .
و " طوارق " عبارت است از
چیزهایی که به دل های اهل حقیقت می نشیند و راه آن از گوش است ، بدین
وسیله حقایق ایشان را از نو برایشان زنده می کند . ولیکن " کشف " عبارت است
از بیان و روشن کردن آنچه از فهم پوشیده است و بوسیله ی آن ، آن مشکل
چنان بر بنده گشاده می گردد که گویی آن مشکل را به چشم می بیند . صوفیان
درباره ی هر یک از این اصطلاحات بیانات مفصلی دارند.
صوفیان ،
در اینکه شطحات که شامل خاطرات ، فواید و نکات است مقدمات و نشانه های
تصفیه روح وصوفی است ، هم عقیده اند. لیکن بیشتر اهل نظر ، و نیز ارباب دین
به سبب مخالفت این امور با موازین شرع و اعتقاد به توحید ، معتقدند که این
حالت ناپایدار است و تنها عبارت از فناء محدود شخصیت در ذات الهی است .
لیکن برخی از صوفیان نامدار همچون ابوعبدالله محاسبی ( وفات 243 ه.ق ) و
حسین منصور حلاج ( قتل 309 ه.ق) بر آنند که این نوع سخنان و تکرار آنها
مایه ی نیرو گرفتن انوار الهی در دل صوفی و قوت یافتن عشق عاشق نسبت به
معشوق می گردد و تشریف الهی را بر قامت مجذوب سازگارتر می کند و ذات الهی
را به سخن گفتن با مجذوبان ( یعنی محادثه ) امکان می دهد .
نخستین
شوق آمیز و ذوق انگیز در احادیث اسلامی به چشم می خورد ، جز اینکه این
سخنان گفته های صوفیانه نیست ، بلکه کلمات خدا یا حدیث قدسی است .
البته
از سده ی سوم هجری ، غالب محدثان و ظاهر گرایان در جهان اسلام این مأخذ
یعنی حدیث قدسی را از احادیث حذف کردند ، ولیکن کسانی که به سخن دل گوش فرا
می دادند ، همین کلمات خدا را بر گرفتند و از خود نیز سخنانی بر آنها
افزودند و در میان صاحبدلان رواج دادند و در نتیجه احترام و شأن گویندگان
این قبیل سخنان بالا رفت .
با این همه ، صوفیان این احوال را نمی
پذیرفتند ، در واقع آنان که به " تصوف عاشقانه " پای بند بودند ، این سخنان
را نوعی " اضطراب نفسانی " می دانستند و فزونی آن را مایه ی ارتباط و وحدت
می پنداشتند ، اما جماعتی که به " تصوف زاهدانه " پای بند بودند ، این
قبیل سخنان را نمی پسندیدند و از عناد و حتی گستاخی در حق گروه اول باز نمی
ایستادند . غزالی می گوید وقتی سخن از شطح می رود دو گونه سخن فرایاد می
آید که آن را بر خی از صوفیان پدید آورده اند : یکی دعاوی عریض و طویلی است
که درباره ی عشق با خدای تعالی و وصالی که از اعمال ظاهری بی نیاز کند ،
می گویند تا بدان جا که برخی به دعوی اتحاد و بر افتادن حجاب و مشاهد ه ی
به رویت و مشافهه به خطاب می رسند چنان که می گویند " ما را چنین گفتند " و
یا " ما چنین و چنان گفتیم " و در این را حسین منصور حلاج تشبیه می کنند
که به سبب گفتن چنین سخنانی بر سر دار رفت و به گفتار او استشهاد می کنند
که " انا الحق " و یا بدانچه ازابویزید بسطامی حکایت می کنند که گفت :"
سبحانی سبحانی ... " و این فنی از کلام است که خطر آن برای عوام بسیار عظیم
است زیرا برخی از کشاورزان کشاورزی را رها کرده و امثال همین دعاوی را
اظهار کرده اند ، زیرا این کلام موافق طبع است چون مایه ی بطالت است و دیری
است تا گفته اند که " بطالت و کسل ، طبع و مذاق را شیرین تر از عسل باشد "
آنگاه می گوید سخنی را که از ابویزید حکایت کرده اند نباید از او باشد و
اگر باشد آن را به حکایت از خدای تعالی یاد کرده ، چنان که اگر از کسی
بشنوند که می گوید : اننی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی " ( طه آیه ی
14 ) نباید از آن چیزی جز بر سبیل حکایت فهمیده شود ، نوع دیگر از شطح
کلماتی است نامفهوم که ظاهری دلنشین و عباراتی هایل ولی فارغ از معنی دارد
که یا گوینده خود آن را نمی فهمند و ریشه ی آن خبط در عقل و تشویق در خیال
است ، و یا اینکه خود می فهمد ولی قادر به تفهیم و ایراد آن به عبارتی
نیست که دال بر معنی ذهنی او باشد . در این صورت دل ها را مشوق و عقل را
مدهوش می سازد و لذا نباید گفته شود . اینک جماعتی را که شطح یا سخنی ذوق
آمیز از آنها نقل شده می آوریم ؛
۞۞ بایزید بسطامی ( وفات 261ه.ق)
گوید : " باید مرا بستایید . شأن من برتر از همه ی خلق است ! تو باید بیش
از آنچه من تو را فرمان می برم از من فرمان ببری . آدم ، خدای خویش را به
لقمه ای بفروخت . بهشت تو تنها بازیچه ی کودکان است "
۞ حسین منصور
حلاج ( وفات 309 ه.ق ) گوید : من خدایم ( انا الحق ) . آیا تو منی ، یا من
توام ؟ این کار ، خدا را دو کند ، از این روی ، تو هم منی ، و همه منم ! من
تو را برای شادمانی خودم نمیخواهم بلکه برای آزار خود میخواهم . اگر مرا
نبخشی ،آنها را ببخش . برای عاشق کامل دعا به منزله ی کفر است .
۞ ابو نصر سراج طوسی ( وفات 487 ه.ق ) گوید : هدایت گمراهان مرا گمراه کرد.
۞
احمد غزالی ( وفات 515 ه.ق ) گوید :خدا را تنها خدا می فهمد . هیچ
فرمانروای نیرومند ، مطلق تر از خواهش نفس نیست . خواندن به سوی وحدت اصل
ذات محبوب است ، و دعوت به کثرت جوهر یا اصل محب است خواه ما با هوی و
خواهش او را شکنجه کنیم یا با منع کردن او از تأمل او را بکشیم .
۞
سهل تستری ( وفات 283 ه.ق ) گوید: من در برابر مقدسان روزگار خویش برهان
خدایم . خدایی سری است که اگر آن ظاهر شود مأموریت پیامبران پایان گیرد .
۞ الواسطی ( وفات 320 ه.ق ) گوید : "شعایر مذهبی و اعمال دینی تنها نشانه ی ناپاکی است "
۞
ابوبکر شبلی( وفات 334 ه.ق ) گوید : من نقطه ی مشخص زیر حرف باء بسم الله
هستم . بهشت جز خدا هیچ کس نیست . تصوف فقط مذهب چند خدایان Polytheists
است . چون وسیله ی تصفیه ی دل هایی است که هنوز خدا در آنها نیست و تنها به
وسیله ی تصوف ممکن می شود : که خدا در دل های آنان جایگزین شود .
۞ ابوالحسن خرقانی ( وفات 426 ه.ق ) گوید : من ، تنها دو سال از خدا جوان ترم ، خدا ملازم من است
۞ ابو سعید ابی الخیر ( وفات 440 ه.ق ) گوید : در زیر خرقه ی من جز خدا کسی نیست .
۞ ابوحامد غزالی ( وفات 505 ه.ق ) گوید : خلق هیچ چیز بهتر از آنچه در مخلوق عالم مشاهده میشود ، ممکن نیست
۞ ابن عربی ( وفات 638 ه.ق ) گوید: بند مولی است و مولی بنده . آه که تواند گفت که کدام یک از این دو مرهون یکدیگرند؟
۞ بوعلی حریری ( وفات 645 ه.ق ) گوید : درویش کامل و راستین مردی است که تنها دل دارد نه خدا
۞ ابن سبعین ( وفات 688 ه.ق ) گوید: چیزی جز خدا وجود ندارد
۞ عفیف تلمسانی( وفات 690ه.ق) گوید: همه ی قرآن پر از مظاهر چند خدایی است .
همه
ی این مطالب به وسیله ی صوفیان و اهل سلوک توضیح و انتقاد و تعدیل شده است
. نوری و سراج نخستین کسانی هستند که اهمیت کلامی و دینی این سخنان را
دریافتند و نیز در سه کتاب از تصانیف روزبهان بقلی ( وفات 606 ه.ق ) شیرازی
مقالتی دراز در بیان این مطالب آمده است .
شاید بتوان گفت که تندترین این قماش سخنان از بایزید است که می گفت : سبحانی ما اعظم شأنی ..." اینک نمونه هایی از آن سخنان :
1.
بایزید به تکرار می گفته است که :" پاکی مراست که شأن و منزلت من برتر است
" ابونصر سراج پس از نقل این سخن گوید :" از احمد ابن سالم شنیدم که روزی
در مجلس خود می گفت : آن را که بایزید گفت هرگز فرعون نگفته بود ، زیرا
فرعون گفت: من پروردگار بزرگ شما هستم و با این کلمه یعنی " رب " آفریدگان
را نیز بنامند چنان که گویند : فلان رب المال و فلان رب الدار . ولیکن
بایزید می گفت سبحانی ، و سبوح از نام های خداست و غیری را نشاید که بدین
نام ها بنامند .
آنگاه ابونصر سراج می گوید ، من از او پرسیدم : اگر
درست باشد که این سخن از بایزید است ، آیا باور می کنی که اعتقاد بایزید
هم چون اعتقاد فرعون بوده ، این سخن را از سر هوی و نفس پرستی بر زبان
رانده است ؟ او گفت : به هر صورت و به هر منظور که گفته باشد ، از آن سخن
کفر او لازم می آید . گفتم : چون بر تو ممکن نیست که اعتقاد اصلی او را از
گفتن این عبارت دریایی ، تکفیر تو پایه ای ندارد . وانگهی از کجا معلوم که
سخن او مقدماتی داشته و در دنبال آن می گفته : سبحانی، یعنی این سخن را به
حکایت از خدا و از زبان وی می گفته است ، چنان که یکی قرآن بخواند و بگوید :
لا اله الا انا فاعبدون ( انبیاء 21/آیه 25 ) معبودی جز من نیست ، پس را
بپرستید ، چیزی در خاطر ما نمی گذرد جز اینکه او خدا را بدانچه خود وی خودش
را توصیف کرده ، تسبیح می گوید..."
2. بایزید می گفت :" من خرگاه
خویش را برابر عرش، یا نزدیک آن زدم" ابن سالم ، پس از نقل این سخن ، باز
گوید : این کلمه کفر است ، و آن را جز کافر مگوید .
3. گویند : روزی به گورستان جهودان برگذشت . وگفت: "گروهی معذورند " و به گورستان مسلمین بر گذشت و گفت :" قومی مغرورند "
ابونصر
سراج پس از نقل این هر دو قول ، آنها را به وجهی نیکو و دلپذیر تفسیر
میکند و بایزید را از همه ی اتهامات و نکته گیری های امثال ابن سالم بر
کنار می داند ، ومی گوید : دانشمندان اطراف و نواحی همه به تربت بایزید
تبرک می جویند و مزار او را زیارت میکنند و یاد می کنند که او به ورع و
پارسایی و اجتهاد و دوام ذکر خدا بر همه ی اهل روزگار فائق آمد ؛ در پایان
معاندان و مخالفان را بر حذر می دارد که از خدا بترسند و از ظن و گمان
بپرهیزند و بدانند که هر کس با دردکشان در افتد بر افتد . نیز سخن خدا را
یاد آرند که می گوید : " ای کسانی که ایمان آورده اید ، از گمان بسیار
پرهیز کنید ، زیرا برخی ازگمان ها گناه است "
جمع همه
داستان ها و سخنان دل آویز و نکته های حکمت آموزی که از بایزید نقل و روایت
کرده اند، خود رساله ی جداگانه می خواهد ، و روزگاری بس دراز لازم دارد :
رموز عشق نگنجد به دفتری که تو داری/ بساز از پی اسرار عشق دفتر دیگر
گذشته
از این ،همه ی آن داستان ها صحیح و بهنجار نیستند ، زیرا اغراق های بزرگ و
ناهنجاری های روانی زیاد در آنها به چشم میخورد ، نیز برخی روایت ها به
افسانه می ماند تا داستان معقول . شاید این طبیعت ایرانیان بوده است که هر
کس را بزرگ می یافتند درباره ی او افسانه می ساختند .
نقل است که
دوازده سال روزگار می بایست تا به کعبه رسید . در هر چند قدم مصلی می
انداخت و دو رکعت نماز می کرد و می گفت :" این دهلیز پادشاه دنیا نیست که
به یکبار بر آنجا توان دوانید " پس به کعبه شد و آن سال به مدینه نرفت و
گفت : ادب نبود پیامبر (ص) را تبع این زیارت کردن . آن را جداگانه احرام
کنی " باز آمد و سال دیگر احرام گرفت و در راه که به شهر می آمد ، خلقی
عظیم تابع او شدند . چون بیرون شد مردمان از پس او در آمدند . بایزید نگه
کرد و گفت :" این ها کدام اند ؟" گفتند :" اینان با تو صحبت خواهند داشت "
گفت :" خدایا من از تو می خواهم که خود را به خلق از من محجوب نگردانی " پس
خواست که محبت خود را از دل ایشان ببرد و زحمت خود از راه ایشان بردارد ،
نماز بامداد بگزارد ودر ایشان نگریست و گفت:" انی انا الله ، لا اله الا
انا فاعبدونی "[ بیگمان من خدایم ، معبودی جز من نیست ، پس مرا بپرستید] .
گفتند:"مگر این مرد دیوانه است " او را بگذاشتند و برفتند . شیخ آنجا به
زبان خدای تعالی با ایشان سخن می گفت یعنی به حکایت از زبان او...
۩ عارفانه
۞
نقل است که گفت : مردی پیشم آمد ، و پرسید که کجا می روی ؟ گفتم : به حج .
گفت: چه داری ؟ گفتم " دویست درم گفت: به من ده و هفت بار گرد من بگرد که
بچگان دارم و دست تنگم که حج تو این است ، چنان کردم و بازگشتم..."
۞
نقل است که شیخ شبی از گورستان می آمد . جوانی از بزرگ زادگان بسطام بربطی
می زد . چون نزدیک شیخ رسید ، شیخ گفت :" لا حول و لا قوة الا بالله " .
جوان بربط بر سر شیخ زد و هر دو بشکست. شیخ با زاویه آمد و سحرگاه بهای
بربط به دست خادم داد و با طبقی حلوا پیش آن جوان فرستاد و عذر خواست . گفت
:" او را بگوی که : بایزید عذر میخواهد و می گوید که دوش آن بربط در سرما
شکستی . این قراضه بستان و دیگری را بخر . این حلوا بخور تا غصه ی شکستگی و
تلخی آن از دلت برود . چون جوان حال چنان دید . بیامد و در پای شیخ افتاد و
توبه کرد و بسیار گریست و چند جوان دیگر با او موافقت کردند به برکت اخلاق
شیخ "
۞ زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام ، صاحب تبع و صاحب قبول و
از حلقه ی بایزید غایب نبودی . روزی شیخ گفت :" شیخ ، سی سال است که روز
روزه دارم و شب بیدار باشم و خود را از این علم که او می گویی اثری نمی
یابم ، ولی تصدیق می کنم و دوست می دارم " شیخ گفت :" اگر سیصد سال به روزه
باشی و نماز کنی ، یک ذره بوی این حدیث نیابی " گفت:" چرا؟" گفت:" از بهر
آنکه تو گرفتار و محجوب نفس خویشی " گفت :" دوایی هست؟" شیخ گفت :" برمن
هست و بگویم ، اما تو قبول نکنی " گفت:" قبول کنم که سال ها طالبم " شیخ
گفت :" این ساعت برو و موی سر و محاسن باز کن و این جامه که داری برون کن و
ازاری از گلیم در میان بند و بر سر آن محله که تو را بهتر بشناسند بنشین و
توبره ای بر جوز کن و پیش خود بنه و کودکان جمع کن و بگو که هر که مرا
سیلی زند یک جوز بدهم و هر که دو سیلی بزند دو جوز دهم . در شهر می گرد تا
کودکان سیلی بر گردنت می زنند ، که علاج تو این است " مرد گفت :" سبحان
الله ، لا اله الا الله " شیخ گفت :" اگر کافری این جمله بگوید مومن شود ،
تو بدین کلمه مشرک شدی " گفت " چرا؟" گفت:" از آنکه تو در این کلمه تعظیم
خود گفتی نه تعظیم حق " مرد گفت :" من این نتوانم کرد ، دیگری را فرمای "
شیخ گفت:" علاج تو این است و من گفتم که نکنی "
۞ پرسیدند عمر تو
چند است ؟ گفت: چهار سال . گفتند : این چگونه باشد؟ گفت :" هفتاد سال است
تا در حجاب دنیایم ، اما چهار سال است که وی را می بینم و روزگار حجاب از
عمر نشمرم "
۞ گفت :" اول قدم که رفتم ، به عرش رسیدم . عرش را دیدم
چون گرگ ، لب آلود شکم تهی ."گفتم :" ای عرش به تو نشان می دهند که :
الرحمن علی العرش استوی . بیا تا چه داری؟ عرش گفت :" چه جای این حدیث است
که ما را نیز به دل تو نشان می دهند :" انا عند المنکسرة قلوبهم " من پیش
دل شکستگانم اگر آسمانیان اند . از زمینیان می جویند ، اگر زمینیان از
آسمانیان می طلبند و اگر پیر است از جوان می طلبد و اگر جوان است از پیر می
طلبد و اگر زاهد است از خرابات می جوید و اگر خراباتی است از زاهد می طلبد
.
۞ نقل است که شیخ را همسایه ای گبر بود و کودکی شیرخواره داشت و
همه شب از تاریکی می گریست که چراغ نداشت . شیخ هر شب چراغ برداشتی و به
خانه ی ایشان بردی تا کودک خاموش گشتی . چون گبر از سفر باز آمد مادر طفل
حکایت شیخ را باز گفت . گبر گفت :" چون روشنایی شیخ آمد ، دریغ بود که به
سر تاریکی خود باز رویم " حالی بیامد و مسلمان شد .
۞ گفت :" الله تعالی را به خواب دیدم "، گفتم:" راه به تو چون است ؟" گفت :" از خود گذشتی رستی "
۞ گفت :" اگر بمیرم و پرسند چه آوردی ؟" گویم :" درویش اگر به خانه ی مالک شود نگویند چه آوردی گویند چه خواهی "
۞
اگر به مردی بنگرید که کرامت یافته باشد چنان که در هوا بپرد ، فریفته ی
او و کار او مشوید تا درنگرید و ببینید که او را در زمان امر و نهی و حفظ
حدود الهی چگونه می یابید.
وفات وی در 261 هجری است .
گردآوری از پایگاه راه کمال , پایگاه اریارمنه , پایگاه عرفان شمس . برداشت این نوشتار با ذکر نام و آدرس پایگاه ها آزاد است
ازمطالبت لذت بردم جالب بود به وب ماهم سربزن